سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان
را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت
کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها
هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی
محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!
sahel
خیلی قشنگ بودساحل جون
natige akhlaghi:1meimoonha ham pedarbozorg daran vaseye moshkelet khodet rahe hal pida kon2
3tagrobe hamishe bedard nemikhore
4.....
5.......
khaste shodam dige